بازدید امروز : 114
بازدید دیروز : 44
کل بازدید : 804119
کل یادداشتها ها : 374
بار الهی عاشقان را تو پناهی بی کسان را همراهی پس تو انی که خود دانی
بار الهی! کودکی بودم ، اسیر احساسی کودکانه ، قلم به دست تو را نقاشی می کردم ، اندکی بعد نو جوانی شدم اسیر عقلی نا آگاهانه ، آن روزها گاه به حضورت شک می کردم ، بی آن که بدانم خود کیستم و حضورم از چیست ، بعد ها جوانی شدم رعنا که غرق در غرور است ، غروری که که از نیستی نشأت می گرفت ، پس تو را گاه در کنارم و گاه دور از خود می پنداشتم
و اکنون...
خدا وندا ... هستی و جود فانی ما از وجود باقی توست
پس این وجود فانی را در اغوش باقی خویش نگاه دار
تا که شاید روزی ثانیه ای یا لحظه ای که روح پر تنش من از این فانی رها می گردد
شرمناک به چشمان منتظر ملائکه ات ننگرم و سر افراز بتوانم فریاد زنم :